زمان از نیمه شب گذشته
وقت ...وقت خوابه ...
آروم چشمامو می بندم که خوابم ببره ....
اما...
سکانس اول...
اولین صحنه ظاهر میشه...
تمام اتفاقات روز مثل یک فیلم جلوی چشمام میان...
فکر... فکر... فکر...
چشماموباز میکنم که همه ی اون صحنه ها از ذهنم بیرون برن.......
دوباره سعی میکنم بخوابم....
اما باز...
نه نمیشه!!!
نوبت سکانس بعدی میرسه....
صداها توی سرم به اوج خود میرسن...
انگار یک خیابون دوطرفه ست....
گوشم داره کر میشه....
سرم داره سوت میکشه...
اصلا امشب همه چی دست به دست هم دادن که خواب رو از من بگیرن!!!
اه
خسته شدم
اینجوری نمیشه خوابید حتی برای یک لحظه....
از روی تخت بلند میشم تاخودمو با یه چی مشغول کنم...
مثل کتاب یا نوشتن...
سیستم رو روشن میکنم
چندبار جملات مبهم مینویسم و دوباره دکمه دیلیت رو میزنم واونارو از روی صفحه محو میکنم
ذهنم خسته ست...
انگار تمام دنیا دارن با من می جنگن...
میرم سراغ موزیک تا شاید آرومم کنه
سرمو روی میز می ذارم و فقط وفقط به آهنگ گوش میدم
زمان داره می گذره .......
همه خوابند و من بیدار....
دوباره سعی می کنم بنویسم ...چندبار دستم روی صفحه کلید میره اما...
اما یه لحظه ته دلم خالی میشه...
یه آن دلم می گیره...
.......پشیمون میشم از نوشتن..
ازسرجام بلند میشم...
کمی فکرمیکنم
به خودم میگم تنهاچیزی که باعث میشه خودتو خالی کنی همین نوشتنه ...
گاهی همین قلم میشه برات یک مونس.....
می شینم ...چندلحظه سکوت میکنم بعد...
شروع میکنم به نوشتن
اینبار کمی آروم ترم
می نویسم....آنقدر مینویسم که می بینم ای داد...
چشمام پراشک شده و خودم ازهمه جا بی خبر....
خنده م میگیره...
ببین باچی خودمو سرگرم کردم که خوابم ببره.......
یک نفس عمیق می کشم
احساس میکنم سبک شدم
سبک تر از همیشه
انگار اثر کرد...
ساعت رو نگاه میکنم نزدیک 3:30هست
.....با صدای مامانم به خودم میام....
هنوز نخوابیدی؟
لبخند میزنم و میگم:
الان می خوابم
سیستم روخاموش میکنم
وسرمو روی بالش میذارم.....
خیلی خسته م ....
پلک هام دارن س ن گ ی ن و س ن گ ی ن تر میشن.......
تعداد بازديد : 299